گاهی آنقدر در بالا و پایین زندگی روزمره غرق می شویم که از تهی شدن تدریجی غافل می شویم و ناگهان حفره ای در درون میابیم.
گاهی آنقدر چیزهای مختلف اطراف ات را دوره میکنند و سر و صدا می کنند و هیاهو دارند که گوشها پر می شود و از فرط صدا،.دیگر صدایی نمی آید.شاید صدای سوتی ناشی از حجم سکوت ممتدی که از گوش آغاز و کم کم تمام سرت را فرا میگیرد.
گاهی آنقدر دور می شوی از چیزهایی که فراموش کرده ای راز و رمز سر خوشی و سر مستی تو هستند که دلت غنج می رود از دیدن کسی که کتابی را با علاقه می خواند، از دیدن کسی که شعری را از بَر می خواند و حظ اش را می برد، از دیدن کسی که با آب و تاب از فیلمی که دیده و هوش از سرش برده حرف می زند.
گاهی اوقات آنقدر آن گاه و این گاه می کنیم که گاه ای برای سپری نمی ماند.
پ.ن1: میان همین گاه و بیگاه ها متوجه می شویم که همیشه زمانی هست سپری کردنی آنطور که دل بخواهد.
پ.ن2: از پارسال تا الان طول کشید تا همین نوشته، نوشته شود.
پ.ن3:
کتابی، خلوتی، شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است (فروغ فرخزاد)
آنقدر ,گاهی ,گاه ,پ ,سر ,شویم ,کسی که ,از دیدن ,دیدن کسی ,گاهی آنقدر ,می شویم ,گاهی اوقات آنقدر
درباره این سایت