این روزها خیلی به خاطره و حافظه فکر میکنم. فکر میکنم حافظ تمام هویت ما همین حافظه ماست. واقعا بدون حافظه، هویت چه معنایی دارد؟وقتی به یاد نیاری که کی هستی، یا اصلا ندانی که هستی، یا اصلا هستی کسی هستی، دیگر چه چیزی از هویت می ماند؟
خاطره ها، حتی ساده مثل مزه یک آدامس قدیمی یا بوی نان تازه یا گوجه تازه چیده شده، خیلی راحت آدم را یا به گریه یا به خنده و یا به یک خلسه عمیق می برند. راست گفت، نیازی به یک ارتش قوی نیست. باید یک داستان خوب گفت، بجا گذاشت. چیزی که مردم به خاطر بسپارند.
برای من، بعضا، آهنگهای ابی چنین اثری دارند. هم خاطره اند و هم خاطره دارند. از عزیز بومی شب زده تا آینه های خالی ستاره های سربی، همه رشته هایی دارند متصل به اجزای حافظه من. مثل استاد خیمه شب بازی ای که خوب بلد است کدام ریسمان را کی و چطور بکشد تا رقص عروسکش ستاره ها را پر پر کند.
باید دوباره نامه نوشت. نامه ای به عزیز رفته یا نرفته از دست، حتی نامه ای نوشته بر باد.
.ای رها از رخوت تن، فصل پر کشیدن توست.
ای ,یک ,نامه ,هستی، ,دارند ,هویت ,یا به ,فکر میکنم ,یا اصلا ,هستی، یا ,به یک
درباره این سایت