محل تبلیغات شما



این روزها خیلی به خاطره و حافظه فکر میکنم. فکر میکنم حافظ تمام هویت ما همین حافظه ماست. واقعا بدون حافظه، هویت چه معنایی دارد؟وقتی به یاد نیاری که کی هستی، یا اصلا ندانی که هستی، یا اصلا هستی کسی هستی، دیگر چه چیزی از هویت می ماند؟

خاطره ها، حتی ساده مثل مزه یک آدامس قدیمی یا بوی نان تازه یا گوجه تازه چیده شده، خیلی راحت آدم را یا به گریه یا به خنده و یا به یک خلسه عمیق می برند. راست گفت، نیازی به یک ارتش قوی نیست. باید یک داستان خوب گفت، بجا گذاشت. چیزی که مردم به خاطر بسپارند.

برای من، بعضا، آهنگهای ابی چنین اثری دارند. هم خاطره اند و هم خاطره دارند. از عزیز بومی شب زده تا آینه های خالی ستاره های سربی، همه رشته هایی دارند متصل به اجزای حافظه من. مثل استاد خیمه شب بازی ای که خوب بلد است کدام ریسمان را کی و چطور بکشد تا رقص عروسکش ستاره ها را پر پر کند.

باید دوباره نامه نوشت. نامه ای به عزیز رفته یا نرفته از دست، حتی نامه ای نوشته بر باد.

.ای رها از رخوت تن، فصل پر کشیدن توست.


- اون دفعه بس نبود؟تا کی میخوای ادامه بدی این کار رو؟

-.

- اون دفعه هم کلی جون کَندی و تازه موقع نتیجه دادن بود که زدی زیر همه چیز و اومدی اینجا.

- خب بنظرم بهتر بود

- حالا اون هیچ.حالا هم اینجا بعد از دوسال جون کَندن، تازه که داری به مرحله نتیجه گرفتن میرسی میخوای برگردی اونجا!

-.

- گند زدی به زندگیمون بخدا.بسه دیگه!بذار یه کم روی آرامش رو ببینیم.

- آره گند زدم.


پ.ن:

بگذار ، كه بر شاخه اين صبح دلاويز 

بنشينم و از عشق سرودي بسرايم .

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،

پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم 

خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برق 

آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز

سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من –

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

.

ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،

بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم (فریدون مشیری)


گاهی اوقات آنقدر نوسان دارم که احساس میکنم وقتی زنی از بالا و پایین شدن هورمون ها و نوسانهای متعاقب آن می گوید، خوب میفهمم اش.

گاهی آنقدر در بالا و پایین زندگی روزمره غرق می شویم که از تهی شدن تدریجی غافل می شویم و ناگهان حفره ای در درون میابیم.

گاهی آنقدر چیزهای مختلف اطراف ات را دوره میکنند و سر و صدا می کنند و هیاهو دارند که گوشها پر می شود و از فرط صدا،.دیگر صدایی نمی آید.شاید صدای سوتی ناشی از حجم سکوت ممتدی که از گوش آغاز و کم کم تمام سرت را فرا میگیرد.

گاهی آنقدر دور می شوی از چیزهایی که فراموش کرده ای راز و رمز سر خوشی و سر مستی تو هستند که دلت غنج می رود از دیدن کسی که کتابی را با علاقه می خواند، از دیدن کسی که شعری را از بَر می خواند و حظ اش را می برد، از دیدن کسی که با آب و تاب از فیلمی که دیده و هوش از سرش برده حرف می زند.

گاهی اوقات آنقدر آن گاه و این گاه می کنیم که گاه ای برای سپری نمی ماند.

پ.ن1: میان همین گاه و بیگاه ها متوجه می شویم که همیشه زمانی هست سپری کردنی آنطور که دل بخواهد.

پ.ن2: از پارسال تا الان طول کشید تا همین نوشته، نوشته شود.

پ.ن3:

کتابی، خلوتی، شعری،سکوتی

مرا مستی و سکر زندگانی است (فروغ فرخزاد)


الان حدودا یک ماهی هست که ندا رفته و من تنها هستم.تا چند روز دیگه منم میرم پیش ندا.

اوائل که ندا رفته بود خیلی حالم بد بود.حالم خراب بود.خراب هست یا اقلا به این جور خرابی یه کم عادت کرده،دم خور شده.اون روزها همش با خودم فکر میکردم دو نفر که سالها با هم زندگی میکنن،دعوا میکنن،جر و بحث میکنن،به هم عشق می ورزن، همدیگه رو می بخشن و دلشون برای هم غنج میره وقتی یکیشون میمیره و برای همیشه اون یکی رو تنها میگذاره.اونی که مونده.اونی که تنهاست.اون چی میکشه.


من خیلی دلتنگ و بی تاب بودم اما تهش میدونستم که بالاخره می بینمش فقط باید زمان بگذره.اما اونی که تنها شده،میدونه که نمی بینه.اون چه حالی داره


زیاد حس خوبی نیست که یه دوست سالمرگ یه دوست دیگه رو بهت یادآوری کنه اما امروز یکی با من کرد و خب.اون روزهای اول رفتن ندا، به همسر این دوستم فکر میکردم.یاد اون روزهایی می افتم که بعد از مرگ شوهرش چقدر آشفته بود.پیشش که میرفتم لازم نبود چیزی بگم،فقط میخواست که حرف بزنه.انگار میخواست یه جورایی خودشو آروم کنه و به خودش بقبولونه که اگه مُرد تقصیر خودش بود و همچین خیلی هم شوهر خوبی نبود.از کارهایی که باید براش میکرد و نکرد میگفت.از فرصتهایی که می تونست به عنوان همسر به زنش کمک بکنه و نکرد میگفت.دنبال بهانه میگشت که رفتنش رو توجیه کنه یا اقلا فکر کنه که توجیح شده.اما هیچ وقت توجیه نمیشد.هربار که میرفتم بهشون سر بزنم باز همون حکایت بود.


روزهای اولی که ندا رفته بود خیلی آشفته بودم.انگار که یه چیزی رو توی زندگی و خونه گم کردم که هرچی میگردم پیداش نمی کنم.همش با خودم حرف میزدم.حرفها رو تکرار میکردم.خودم رو مواخذه میکردم.

زمان برد تا خودم رو جمع و جور کردم.(آره، دارم اعتراف میکنم).همش دارم فکر میکنم اونی که تنها می مونه چی میکشه.خیلی سخته.خیلی.


پ.ن: نمیدونم چرا اینقدر عشق و دوری به هم پیوند خوردنپیوند میمونی نیست.



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها